بلبل خوش خوان من خوش می روی درکوی دوست
توگلی باخودببرمنقارتوسوی سبوست
آب گیردازسبوچون قابل جانهاشود
دوستدارحضرتش این دل که دیوانه تراست
غمزه چشمان اودل می بردسوی خودش
من اسیرغمزه ام غمازمن کوی وسبوست
ازخودم بیخودشدم آن چهره دردل افتاد
دست مابگرفته ودنبال اودرجستجوست
قدسیان آرام باش غرقاب دردریاشدی
چون بودناجی خداراحت زغم پهلوی اوست
گویم اینک یک سخن توگوشدار
چشم خودبینابکن ای هوشیار
سینه هاسوزندتاسازنوی برپاکنند
سازخودسازی که مقصودحریم کبریاست
راه پرسوزوگدازوبس مسیری پربهاست
تاشودگامت براه سدرهت دشوارهاست
آن یکی خورده قسم سازم توراگمراه خود
چون نمودی راه کج ازپابه سراندازمت
دیگری می کندجلوه گری تابگیرددرکمند
ظاهرزیبای اوگولت زده کمتربخند
عشق رحمانی توراجانهادهد
چون خریدارافضل است این راپسند
چوخودهستی مال اوخودرابنه دراختیار
آنچه خواهداوکندلایق است کوی قرار
الاای ماه بیرون شوتوناجی مسلمانی
نباشدمصلحت درکاربدین عزمی که توداری
چگویم انتظارم راکه چشمم بررهست هردم
توکل برخدابنمابه مشکلهاکه توداری
ترادیدم که سررابسته بودی
عجب ازکارامت خسته بودی
به خالق فزت وربالکعبه گفتی
توخفتی غیرحق چیزی نگفتی
دیدم که توراخوانندباصورت گلگونی
صورت چه بگویم من افتاده سرورویی
افضل زهمه خاک است گیردبه بغل این سر
تاکی بشودخالق راضی به چنین سویی