سری دارم که سردارم تویی تو
دلی دارم که دلدارم تویی تو
نمایم جان خودرامن فدایت
فدایی گشتن وجان هم تویی تو
معدن نقره وگاهی هم طلا
گاه مس گاهی شوی آدم نما
آدمی راآدمیت لازم است
تابماندزنده درعصری بقا
بگویندعشق دربالابلندیست
ولی من خاک راشایسته دیدم
که هرکه بیشترداردثمرها
به خاک افتاده ودرخاک دیدم
درتصورآیدوآنگه به تصدیقش بکوش
بی تصورگرکنی تصدیق تصدیقی دربیان
هرچه آیددرنظرتصویراوافتدبه ذهن
ذهن خودمعنی کنی تانمایی آن بیان
درچنین حال وزمان بایدچه کرد
درنبردافتاده این دون ودون
درپی اصلاح چان داری کنی
تانمایی پاک پاک این قوم دون
جان بدادی جان عالم شدبپا
تازمین است وزمان ارزی چواون
قدسیان خالق خریدارت بود
جان تو اومی خردبی چندوچون
کن سفراندرزمین وپندگیر
چندبودندوچه کردنددرعبیر
سیرکن دردرون ودربرون
شومراقب نفس خودازکوی دون
دل مکن تیره بکوش وکن خروش
دل بکن برسوی یاروشوخموش
غم مخوراندرگذشت وآتیه
حال خودراکن طلااین باقیه
من دراین دریای لطفت غوطه ور
جذرومد می کشدآهسته تر
قدسیان اینک که این مجلس بپاست
بندکمرراهی که آن بی انتهاست
دیده هابینی که دویک بین شود
تانمایدره زچه یک دین شود
هریکی بینددگرهم آن کند
رسم باشددیده هایک بین شود
خودنبیننددرهمه عصروزمان
گرشودانسان چنین چوآن شود
خودرهاکن تاکه افتی سوی یار
خودشکن هامرجع دوران شود
قدسیان هموارکردی راه خود
یارخودآری بدست آن می شود
گفتگوهاآن زمان داردثمر
فهم آیددرمیان خیروشر
این یکی گفتاکه این دارم نظر
دیگری هم یک نظرداردبه بر
باتعقل تجربه داری کنی
تجربه اندرخلانایدبه بر
علم الادم به اسماعش بدان
فهم گرددمنتقل باخیروشر
تجربه حاصل شودازدرون وازبرون
ظاهراشیاباطنی دارندبه بر
حس هاهریک بنوعی شارکند
جمع حس هامی شودکلی به بر
این خزاین رازبان نشرش دهد
گرنباشدیک زبان غیبی به بر
شدخموشی هم زبانی آشنا
عینکی چشمت گذارراحت ببینی خیروشر
قدسیان باتعقل تجربه داری بکن
چونکه فهم آیدمیان آسوده فهمی بحروبر