دریک شبی نخفتم تاصبج بامدادان تادرنظرتوایی دردم کنی تودرمان
شب درسکوت بگذشت عاشق بودمشوش عشق منی توجانابرمن نظربگردان
چشمم به خیره می دیدان چهره نورانی نزدیک ترکه گردیددل ریخت ازسروجان
دستم به سوی دلبرگوشم نوازشش داد گفتاکه راست بایدایستاددربرمن
قامت کنم کمان وبراوکنم سلامی گربیشترکه خواهدشیداکنم دل وجان
حمدی براوبخواندم توحیدهم بدنبال گفتاکه کن کمرخم ازبهرنوریزدان
گفتم که من چه کردم برمن ببخش گناهم خندیدوباتبسم گفتا که برگیردامن
امیدمن براینست تااودهددل وجان ای قدسیان صلاحست گوشت بودبه فرمان