یکی صبحی برون شدبهرکاری
به سراوکرده بودافکارناری
لباس ابیضی پوشیده برتن
لباسی چون عرب درپی شکاری
یکی دیگرمهیاکرده ماشین
بدنبال مسافربودآری
قضارااین دویکدیگربدیدند
سرصحبت نمودندبازوکاری
بگرمی دوستانه گفت خاموش
نمااین ضبطماشین رابه باری
که من عزرایلم قصدم به جانت
ستانم جان توبا آه وزاری
درون خودروش بوده سه تن جان
یکی راننده دودیگررزم کاری
بگفتاصاحب خودروبه دیگر
که این گویدستانم جان به زاری
بگفتاصحبت ازجان است وتسلیم
بغیرازمن وتوکس نیست آری
بگفتاصاحب خودروبه نرمی
که تواین شخص نبینی درسواری
بگفتانیست دیگری غیرازمن وتو
چه می گویی که دیگرباشداندراین سواری
شده راننده مات وسخت مشغول
که عزراییل شدهمدم سواری
به فکرچاره بودومات ومبهوت
که کی فارغ شودازاین سواری
به یکباره چراغ شدرنگ قرمز
که شدفرصت غنیمت بهرکاری
به یکباره فکندخودرازماشین
فراری آن چنان گویی که ناری
شدندشادان وخوشحال آن دوازکار
که آسوده شدندصاحب سواری
ترامن این بگفتم گردی هوشیار
شنوازقدسیان مطلب به کاری
وگرنه فوت وفن بسیارباشد
نمایندجیب توخالی به باری