بگویم قصه ای گوشت بمن دار
شبی درمحفلی گفتندبخوان روضه دلدار
شدم درذهن مشغول ازچه خوانم
بیامدذهن اول دعاصاحب زمانم
نیامدهیچ درذهن موبایلم هم نشدیار
مرددبودم ومبهوت ازاین کار
به ذهنم شدبخوانیم باهم این بار
زپیش وپس شوم غالب براین کار
بخواندم روضه راامابدل زار
پناهی برخداکردم خدایاشوبمن یار
بگفتن یابه رفتن یابه هرکار
خدایارت نشدمفتی به بازار
به بادی می شویم مغرورکه من غوغاکنم دل
مشوغره به خودیارت خداست ورنه همه ول
بگویم قدسیان کاری شروع یاختم آری
به هرلحظه بکن شکروگرنه نارآری