ازرگ گردن به مانزدیکتر
فاصله افتدزپانی دورتر
اززمان وازمکان برکن وجود
تاکنی پروازسویش درصعود
آنچه بینیم زشت وزیبادردل است
آنچه توبینیش زشت دیگری گویددل است
گرببینی دانه ای درخاک ودرهسته نهان
می شکافدهسته راازخاک سرآردعیان
گویدم کوههاکنم سیل وچون پنبه کنم
تاببینی آن سراب آخرش اینسان کنم
هم زمین وآسمان جمله راازهم تنم
گشته ای مبهوت ومات بینی اینسان قدرتم
کس نپرسیداین زمان چون کندانسان بدان
گشته عالم مضطرب لیک انسان پرتوان
ازدرون وازبرون گشته ای ناظرکنون
هرچه راازبین برم بین کنم اینسان فنون
تاببینی قدرتم قدرتت رامی خرم
چون نگهداری کنم تاببینی اثمرم
قدسیان دیدی که گفت من زمادربرترم
بعض پندارندبه هیچ ازهمه هستان سرم