چندخفتی درزمین ای بنده ام
گنج خودکن برملاپاینده ام
غفلت ازخالق کندویران دل
کن به ترمیمش جهان آباددل
کن نمازت رابپاباجان ودل
قلب خودراکن سلیم آباددل
گرکنی قلبت سلیم آن می خرم
غیرآن کی شدروااندربرم
اززبان افتدبه دل آن پابجاست
دل که بادلدارشدارزش بهاست
قدسیان خالص بشواندرشمار
صددل ارداری یکی کن بهرکار
گفت مولاناجنین اندربیان
یک بگفت وصدشودازاوعیان
بشنوازنی چون حکایت می کند
ازجداییها شکایت می کند
نی بخودبالدکه مخلوق خداست
هم خدابالدکه اوبی انتهاست
این شکایت هاچه باشددرشمار
خوی بددرکوی بدگردددچار
این روش درنزدایزدباطل است
سوی اورفتن مرادم حاصل است
بندعلقه برگشاازغیراو
تاشودمملووجودت خوی او
چون بدین شدخالص وبیتاشوی
این نهایت آرزوچون آن سوی
قدسیان کم کن صدایت شدفزون
سروجهرت برملاباشدکنون
گرتقاضایت نبودشکوی چرا
اشنا ناگشته ای غوغاچرا
زن بدل صیقل بکن دعوی بپا
ورنشدحاجت رواآنگه نوا
گرتمنای حقی حقواره باش
قرب دارداوبه ماآسوده باش
هرچه خواهی درعیان ودرنهان
اوسمیع است وبصیردرهرزمان
توخودت هیچی بدون جوداو
کم بکن غوغانه ای درکوی او
ازرگ گردن به مانزدیکتر
درکجاجویی گمانت دورتر
اوبه ماممزوج ویک باشیم همه
ازخودت داری شکایت یاکه نه
قدسیان آسوده باش اندرزمان
چوتوداری یارخوش دارش عیان